تو بیا که در نبودت دگرم نمانده نایی که همه غریبه اند و تو به جانم آشنایی همه دارم شده عشقت که به جان خود امانت نگهش داشته ام تا تو به بردنش بیایی پس از آن لحظه که رفتی،به سرم چه ها نیامد! پس از آن لحظه ز شادی،نشینده ام صدایی ز دو چشم […]
تو بیا که در نبودت دگرم نمانده نایی
که همه غریبه اند و تو به جانم آشنایی
همه دارم شده عشقت که به جان خود امانت
نگهش داشته ام تا تو به بردنش بیایی
پس از آن لحظه که رفتی،به سرم چه ها نیامد!
پس از آن لحظه ز شادی،نشینده ام صدایی
ز دو چشم تو جهانم شده همرنگ دو چشمت
نظری کن که نخواهم به جز از تو روشنایی
تو بیا که در غیابت همه لحظه ها تباه است
بنگر که بر در تو منم و عشقْ گدایی
«سخنی که با تو دارم به حدیث صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی»
پس از این سخن نگویم که دگر سخن نباشد
به چه رویی ز توگویم که تو در سخن نیایی!
امیر کریمی
الف م درویش